شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ *شايد اين داستان خيلي کوتاه نباشه اما ارزش خوندن رو داره* اولين صبح بعد از عروسي عروس و داماد جوان با هم توافق کردند که آن روز در خانه را به روي هيچکس باز نکنند. *ابتدا پدر و مادر پسر آمدند*. زن و شوهر نگاهي به يکديگر انداختند اما چون از قبل توافق کرده بودند هيچ کدام در را باز نکردند. *ساعتي بعد پدر و مادر دختر آمدند.* زن و شوهر نگاهي به ييکديگر انداختند. در حالي که اشک در چشمان زن جمع شده بود گفت
نمي تونم ببيننم پدر و مادرم پشت در باشن و در رو به روشون باز نکنم. شوهر چيزي نگفت و در را به رويشان گشود، اما اين موضوع را پيش خود نگهداشت. سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد و پنجمين فرزندشان دختر بود. براي تولد فرزند آخر پدر بسيار شادي کرد و مهماني مفصلي داد. بستگان با تعجب از او پرسيدند: علت اين همه شادي چيه؟! مرد به سادگي و با افتخار جواب داد: *چون اين همونيه که در رو به روم باز مي کنه..*
آخي قشنگ بود..خوشمان آمد
قشنگ خوندي عزيزم:)
❀حرف دل
داستان خيلي خوبي بود@};-
ممنونم حرف دل که وقت گذاشتي ... ممنونم آبادان
..
@};-
سلام آزاده جون ديگه اشکت واسه چيه آجي؟
که؟
سبحان.
*دلِ خوش*
سبحان؟
قشنگ بود وليکن مطلق نبود! * آفرينــــــــ ..*
ممنون از وقتي که گذاشتيد
وظيفم بود
@};-
2-...
داستان زيبايي بود@};-
:) @};-
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله اسفند ماه
vertical_align_top